آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

((( آنیسا مانند عشق)))

بدون عنوان

 سلام دلبندم  الان که دارم برات مینویسم تو در خواب نازی ،چون صبح باید بری مهد کودک شب زود خوابیدی ،امروز دلم خیلی گرفته بود ،چون مراسم چهلم دایی جونم بود ومن نتونستم برم ،دایی جونی که جزجدانشدنی تمام خاطرات  بچگیم بود ،دایی جونی که هنوز بعداز چهل روز نتونستم باور کنم که دیگه بینمون نیست ودیگه هروقت میرم اصفهان نمیتونم ببینمش ،،،،،،،،،،،دایی جونم اگر چه جسمت دیگر میان مانیست ولی یادت همیشه درذهنمان هست وهرلحظه باخاطراتت زندگی میکنیم روحت شاد،،،،،،،،،،،،،، دختر خوشگلم ،اگه تو نبودی وهرروز بایه شیرین زبونی وکار تازه منو سرگرم نمیکردی ،خیلی بهم سخت میگذشت ،، چون اینجا خیلی تنهام وفقط  به عشق تو وباباکامران دارم با این ت...
2 آبان 1393

برگشتی دوباره

سلام نفسم وهمه ی زندگی من  خیلی وقته برات چیزی ننوشتم ،حدود دوسالی میشه ،ببخشید کم کاری وتنبلی از من بود .ولی اگر خدا بخواد میخوام دوباره برات بنویسم .از همه چیز واز همه جا ،نمیدونم میتونم یا نه ولی بازم میخوام برات ازنو بنویسم ، بنویسم تا یه روزی دوباره همه این خاطرات خوب باهم بودن رو ،باهم بخونیم ولذت ببریم ،توی دوسال خیلی اتفاقات خوب وبد افتاد که بعضیهاش شادیمون رو دو چندان کرد وبعضی هاش غم بزرگی روی دلمون جاگذاشت ،میام وبرات مینویسم ازتمام لحظات من وتو ،لحظاتی که اگرچه  اندکی از اونا خوشایند نیستند ولی همین که تو درکنارم هستی وبزرگ شدنت رو می بینم  شادمانم ،دخترکم ،زیبایم وامیدم ، بازهم برایت مینویسم تک تک لحظه های باهم ...
24 مهر 1393

بدون عنوان

سلام نیمه وجودم چند ماهی است که خاطراتت را دروبلاگت ثبت نکردم نه اینکه یادم بره بلکه فرصت نکردم .مگه میشه چیزهایی از یادم بره که لحظه به لحظه با وجود شون زندگی میکنم .مگه میشه کارهای قشنگ وشیرین تو که هرروزم را زیباتر میکنه را فراموش کنم . حضور تو در دنیای من آنچنان زیبا ودوست داشتنی ست که حاضر نیستم تک تک ثانیه های با تو بودن را با بهترینها عوض کنم .انقدر وجود پاک ومعصومانه ات در زندگی ام دلنشین است وآنچنان انرژی به من میدهد که حاضرم ساعتها در کنارت بنشینم وچشم از چهره زیبای تو برندارم .خاطرات شیرین کاری های زیبایت ولحظه لحظه بزرگ شدنت را در جایی نگه داشته ام که هیچ وقت پاک نشوند وهرروز با مرور لحظه به لحظه اش لذت می برم ولی با این حال&nb...
10 آذر 1391

برگشت دوباره

سلام عزیزترینم دوباره اومدیم .بعد از یک غیبت طولانی ....نمیدونم چرا ولی  نی نی وبلاگ باز نمیشد .حدود دو ماهی هم رفته بودیم اصفهان خونه مامانجون . نمیدونی چه قدر دلم برای نوشتن خاطراتت تنگ شده بود  .تو اولین فرصت برمیگردم وتمام خاطرات این چند ماهتو ثبت میکنم . ...
12 شهريور 1391

ازشیر گرفتن آنیسا گلی

سلام گل دخترم  بالاخره بعد ازکلی دلهره ودلواپسی واستفاده از تجربیات دیگران تصمیم گرفتم تو رو از شیر بگیرم درست پنج شنبه هفته قبل در تاریخ 4 اسفند وقتی صبح از خواب بیدار شدیم با یه ترفند ساده دیگه بهت شیر ندادم دوروز اول چون بابایی توی خونه بود وباهات کلی بازی کرد زیاد بهونه نگرفتی ولی شب و روز سوم از بس گریه کردی کلافه شدم .بهت حق میدادم مامانی چون تورو از بهترین خوراکی زندگیت محروم کرده بودم برای همین هم سعی میکردم  باهات با ملایمت ومهربونی زیاد تری رفتار کنم .الان بعداز تقریبا نه روز هنوز هم گاه گاهی بهونه میگیری ولی هم من وهم بابایی سعی میکنیم سرت رو با چیز دیگه ای گرم کنیم .عشقم توی همین چند روز اشتهات خیلی بهتر شده ومن ازاین...
13 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام گل مامان  هفته ای که گذشت ما چندتا مهمون خیییییییییییییلی مهربون داشتیم .خاله مینا همراه شوهر خوبش عمو مجیدومیلاد  چند روزی رو مهمون ما بودند که در کنارشون به ما به خصوص شیطونک من کلی خوش گذشت باهم خرمشهر رفتیم .پارک رفتیم .بازی کردیم به طوری که وقتی رفتند شما اون روز رو به طور کل بیقراری وگریه کردی .هروقت خاله مینا میخواست بره بازار تو هم باهاشون میرفتی ووقتی برمیگشتی یه هدیه تزه تو دستت بود .دست خاله مینای گل ما درد نکنه که این قدر به تو همیشه محبت میکنه انشاا... برای نی نیش جبران کنیم .از میلاد یکم میترسیدی ولی بااین حال اونهم کلی باهات بازی کرد .وقتی رفتن خیلی دلمون گرفت .انشاا... به زودی زود دوباره ببینیمشون .راستی عزی...
8 بهمن 1390

یک شب بدون بابایی

سلام نازنینم  امشب بابایی تنها رفت اصفهان وفرداشب هم قراره برگرده  آخه پسر خاله بابایی فوت کرده واون مجبور بود به خاطر مراسم به اصفهان بره .با اینکه خییییییییییلی دلم میخواست باهاش برم ولی ترجیح دادم تا ماه دیگه مدت زیادتری رو برم وبنابراین امشب من به همراه دختر خانم ناز وخوشگلم تنها هستیم .الان ساعت 1و15 دقیقه نیمه شبه وتو در خواب نازی ولی من اصلا خوابم نمیاد .توی این چند سال زندگیمون اولین شبه بدون حضور بابایی میخوابیم شاید هم برای همین بی خوابی زده به سرم وتصمیم گرفتم سری به وبلاگت بزنم وبنویسم .تا حدود1/5ساعت پیش خانم رشیدی ودختر خوبش سحر پیشمون بودن وباهم کلی گفیم وخندیدیم وتو بازی کردی وحسابی بهت خوش گذشت .بابا کامران فر...
15 دی 1390

شب یلدای ما

سلام عشق زندگی من  دیشب شب یلدا بود .سومین شب یلداست که شیرینی حضورت رو حس میکنم ولی اولین یلدابود که من وتو بابا کامران در کنار هم بودیم .چون دوسال پیش ما اصفهان بودیم وبابایی تنها آبادان یلدارو سرکرد. خییییییییییییییییییییلی بهمون خوش گذشت وکلی عکس انداختیم . همنفس تمام لحظه هایم : چه قدر زیباست زندگی در کنار تو .چه قدر دلنشین است شنیدن صدای خنده تو . چه قدر دوست داشتنی ست لحظه های دیدن تو . چه قدر آرامش بخش است نوازش کردن تن تو . چه قدر لذت بخش وشیرین است صحبتهای کودکانه ونامفهوم تو . چه قدر خاطره انگیزاست شیطنهای تو . چه قدر دل انگیز وزیباست لبخندهای صبحگاهی تو . درکنارت شادم وشادمانه به زند...
13 دی 1390