آنیساآنیسا، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

((( آنیسا مانند عشق)))

ماجرای تولد

1389/12/18 2:21
نویسنده : فرزانه
965 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همگی. حالا که یه مقداری با من آشنا شدید می خوام ماجرای تولدمو براتون بگم امیدوارم خوشتون بیاد.

من روز دوازدهم فروردین ماه سال ۱۳۸۹ در بیمارستان طالقانی(آرین) آبادان به دنیا اومدم. تولد من یه جورایی ناگهانی بود آخه من قرار بود به گفته دکترخسروی ۱۰ اردیبهشت ویا به گفته بابام ۲۸ فروردین (روز تولد خودش) به دنیا بیام ولی خوب روزگاره دیگه نمیشه کاریش کرد. ماجرا اینطور بود که شب ۱۲ فروردین حال مامانم بد شد و بابام هم نبودش آخه سه روز قبلش بابا بزرگم در اصفهان فوت کرده بود اونم رفته بود برای مراسم . حیف شد من خیلی دوست داشتم بابا بزرگمو ببینم آخه اون خیلی سراغ منو میگرفت روز قبل از فوتش هم سراغ منو از عمو محمد گرفته بود.بابام هم تو تنهاییاش دو بیت شعر در این مورد گفت.

پدر چشم وچراغ من تو بودی                    گل و سر سبزی باغم تو بودی

گرفتی تو سراغ از دختر من                          نماندی تا ببینی اختر من

خدا بابا بزرگمو بیامرزه منم همیشه به یادش هستم.بزرگتر شدم به بابام میگم بیشتر ازش برام بگه.

خلاصه حال مامانم بد بود و مامان بزرگم زنگ زد به آقای حیدری دوست بابام اونم با خانمش سریع خودشونو رسوندند و ما رو به بیمارستان شرکت نفت بردند اونجا با اینکه حال مامانم خیلی بد بود ما رو پذیرش نکردند خیلی بی انصاف بودند. بعدش آقای حیدری مارو برد بیمارستان طالقانی که خلاصه اونا هم یه سری بد بیراه نثار مامان بزرگ و خانم آقای حیدری کردند و مامانمو خوابوندند گفتند باید درد بکشی تا طبیعی زایمان کنی منم جام تنگ شده بود نمیدونستم چکار کنم این وضع تا فردا ساعت ۱۰ ظهر ادامه داشت تا بعد فهمیدند که باید منو با احترام با یک عمل سزارین به دنیا بیارن. زنگ زدند خانم دکتر مدنی اومد آخه دکتر خسروی مسافرت بودند خانم دکتر مدنی  مامانمو عمل کرد و من در ساعت ۱۱:۳۵ وارد این دنیا شدم. اومه اومه اومه اومه اومه

اینم اولین عکس من پس از تولد

بیمارستان آیت الله طالقانی آبادان (آرین سابق) محل تولدمن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان شیما وحدیث
18 اسفند 89 2:37
سلام مامان آنیسا .خیلی خوشحال شدم که یه هم ولایتی پید کردم . من ساکن آبادان نیستم ولی هم خودمون آبادانی هستیم وهم کلی خاله ودایی اونجا دارم .تعطیلات هم داریم میام اونجا. با به دنیا اومدن آنیساجون حتما غصه شماهم کمترشد .این هم ازحکمت خداوند است. من رفتم که لینکت کنم وباهم دوست بشیم .شما هم من ولینک کن.مرسی عزیزم:
مامان نازدونه ها
18 اسفند 89 7:15
سلام عزیزم ممنون که بهمون سر زدی ماجرای تولد گل دختر رو خوندم برا شادی روح بابابزرگش هم فاتحه خوندمببوس دختر کوچولوی ننه نقلیتو
مامان شنتيا
18 اسفند 89 8:38
شنتيا و مامانش خيلي خيلي بهت تبريك ميگن پيشاپيش تولدت مبارك آنيسا ناز و بانمك ميبوسمت من لينكت كردم تا با شنتيا دوست شي
مليحه
18 اسفند 89 9:04
سلام ممنون از نظرت خيلي خوش حال شدم ، خيلي احساس خوبيه شما و ني ني عزيزتون و پدر مهربونش هم سلامت باشيد ......
سارا
18 اسفند 89 9:14
خدا رو شکر که به سلامتی قدم به این دنیا گذاشتی خوشگلم
رز
18 اسفند 89 9:34
هزارساله باشی عزیزم
مامان آنیسا من همیشه به شما و وب زیباتون سر می زنم ولی دریغ از یک نیم نگاهی به ما



شلام عزیزم ممنون از لطفت ولی من آدرس وبتو ندارم
بابا محسن
18 اسفند 89 10:37
کمتر نی نی دیدم که راحت به دنیا آمده باشن ! اصلا فکر نکنم وجود داشته باشه ... به عنوان یک مرد و یک پدر کاملا درک میکنم چی کشیدین ... اما همه اون سختی ها با دیدن گل روی نی نی ها مثل برف زمستون آب میشه و جاشو این گل های زیبای آرام بخش میگیره ... البته آرامش میدن به جاش آسایش میگیرن !!!
مامان ماهان
18 اسفند 89 12:12
سلام ماجرای تولد آنیسا جون و خوندم خدا بابا بزرگشو بیامرزه راستی عکسایی که من میزارم باز نمیشه شما میدونین مشکل چیه اون عکسایی که مثل شما مونتاژ میکنم بووووس
محمد گیان
18 اسفند 89 14:23
سلام آنیسا جان پیشاپیش تولت را بهت تبریک میگم بچه آبادان @من هم بچه سنندجم ولی قزوین به دنیا آمدم
مامان روژین
19 اسفند 89 12:10
من نمیدونستم جنوبی هستی گل خاله . دیدم هر وقت میام به وبلاگت یه گرمای خاصی رو حس میکنم . الهی که همیشه دنیا به کامت باشه عزیزم . از مامانت بپرس اگه گفتی روژین جونی بچه کجاست ؟؟؟؟؟؟؟
نسترن
29 اسفند 89 12:38
سلام عزیزم. خوبی؟پیشاپبش تولدت مبارک. دست مامانی درد نکنه با این سلیقه ای که داره. قدر مامانی رو بدون