آنیساآنیسا، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

((( آنیسا مانند عشق)))

دعا

  آنیسای عزیزتر ا ز جانم همیشه دعایم این است: روزگارت بر مراد ، روز هایت شاد شاد آسمانت بی غبار ، سهم چشمانت بهار قلبت از غصه دور ، بخت و تقدیرت قشنگ عمر شیرینت بلند . . . ...
15 اسفند 1389

خرید عید

آنیسای نازم سلام امشب من و تو وبابا کامران رفتیم بیرون تا خرید عیدمون رو شروع کنیم تصمیم گرفتیم تا اول از لباسهای تو شروع کنیم خیابونا وبازار خیلی خیلی شلوغ بود هر مغازه ای هم که میرفتیم پر بود از مشتری .کلی گشتیم وچندتا مغازه سرزدیم تابالاخره برای دختر نازم لباس خریدیم. عزیز  دلم این قدرقشنگ روی پیشخوان مغازه نشستی تا لباسهارو برات پرو کنم وباهاش دستمال سر وجوراب وگل سر ست کنم الهی فدات شم تو هم مثل خود من بازار رو خیلی دوست داری وکنجکاوانه مغازه هارو نظاره میکنی عزیز دل مامان امیدوارم امسال سال خوبی برای تو باشه واین لباسهای قشنگ را که عکسشم برات میذارم به شادیوتندرستی بپوشی       ...
15 اسفند 1389

دخترکم همیشه یادت باشد:

خود تصمیم بگیر... "این زندگی از آن توست، خود تصمیم بگیر برای امری كه در پی انجام آن هستی و با شایستگی آن را به انجام برسان. خود تصمیم بگیر كه در زندگی به چه عشق بورزی و صادقانه عاشقش باش. خود تصمیم بگیر تا در جنگل قدم زده و بخشی از طبیعت شوی. خود تصمیم بگیر تا سكان زندگی ات را به دست گیری، این تنها و تنها از تو بر می آید. خود تصمیم بگیر تا زندگی ات را نیك، پر هیجان، با ارزش و بس شاداب سازی..." ...
15 اسفند 1389

رشدجسمانی آنیسا

درسایه الطاف ایزد توانا   دختر گلم آنیسا:در۳۵روزگی دنیارا بهتر دید.در در ۴ماهگی غلتید.در۷ماهگی نشست .در ۹ماهگی چهاردست وپاشروع به رفتن کرد.ودراولین روز  ۱۰ماهگی نامم راماماصداکرد .ولی دختر نازم هنوز دندان ندارد    ...
15 اسفند 1389

شعر تولد

  لبخند زدی و آسمان آبی شد شبهای قشنگ مهر مهتابی شد پروانه پس از تولدت زیبایت تا آخر عمر غرق بی تابی شد ...
15 اسفند 1389

دختر دوست داشتنی من وکامران

دختر دوست داشتنی من وکامران صبح روزپنجشنبه دوازدهم فروردین ماه هزارو سیصدوهشتادونه ساعت ۱۱:۳۵دقیقه در بیمارستان طالقانی آبادان تحت نظر دکتر لیدا مدنی پابه عرصه وجو گذاشت وطراوت خاصی به زندگیمان داد                            ...
15 اسفند 1389

خوش به حال کودکان

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود ، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ،  ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم. ...
15 اسفند 1389